یه متنی خیلی چشممو گرفت،چندباری خوندمش،هر سری یه درک متفاوت.هنوزم به درکی نرسیدم
نوشته بود که:
بغل کردن، رفتاری از جنس نیاز نیست. از جنس برآورده کردن نیازهای دیگری هم نیست. بلکه از جنس ابرازه، با زبان بدن. ابراز اینکه فاصله ای بین من و تو نیست. و ببین چقد لمست میکنم و ببین چقدر دارمت و مراقبتم» ببین چقد تعلق دارم بهت. چقدر مشتاقم بهت» و ببین چقد امنم. و میبینی چقدر قشنگی؟
بغلت میکنم که ببینی»
و میبینی چقد برای من مطبوعی؟
چقد میتونم ازت نفس بکشم؟ بغلت میکنم که ببینی عاشق عطرتم. بغلت میکنم که قد بودنت، باورت کنم» بغلت میکنم که سهم دلخواه و انتخابشدهم از دنیا باشی بغلت میکنم، چون آرومم میکنه و دلم میخواد آرومت کنم.» بغلت میکنم تا بگم قلبم، قلبت رو حس میکنه. و بغلت میکنم چون دوستت دارم.
اولین باری که خوندم گفتم چه قشنگه.
دومین بار قبول کردم و دیدم داره یه حقیقتی رو بیان میکنه.
سومین بار یه تجربهی تلخ یادم اومد.
چهارمین بار یه رویا تداعی شد،کنار یه نفر.
[.]
[.]
[.]
[.]
نمیدونم برای چند دهمین باره دارم میخونمش،اما حس میکنم یه دروغ بزرگ داره بین کلماتش بیان میشه،بغل کردن بیشتر از یه نیازه!
وقتی که یه نفر رو بغل میکنی یعنی دوستش داری،دوست داشتن و دوست داشته شدن یه فرا نیازه،بغل هم فقط داره تشویش این نیاز رو آروم میکنه.
بغل شدن مسکنی برای درد هاییه که منشأ درونی دارن،بغل کردن ابراز نیست،سکوته.
یه سکوت پر از مفهوم،شاید همین وسط بتونه یه ابراز هم باشه،اما قطعا یه دایرهی بزرگی از رفتار ها رو در بر داره این سکوت پر حرف.
اگه نیاز نیست چرا محتاج اینیم که یکی دوستمون داشته باشه؟این که بغلمون کنن؟بازم با ده ها بار خوندن برام مبهمه،چون یه چیزا برای دل سنخیت نداره و از طرفی اون چیزی برای دل اصله،برای عقل منسوخ.
عقل میگه ابراز،دل میگه نیاز.
من این روزا گم شدم،بین عقل و دلم؛محتاج یه بغلم،یکی در گوشی بهم بگه دوست دارم،از ابراز کردن و تظاهر کردن متنفرم دیگه.
من عاشق یه بغلم که بروز دهنده نباشه،دلم به دلش نزدیک باشه،با دلش تو گوشم حرف بزنه.
هنوزم گنگم،نمیدونم چی بگم،نمیدونم چرا سر و ته نداره نوشتم.
فکر کنم آخرین روزای وبلاگنویسیمه،بلکه هم تازه شروعشه،کی میدونه چی میشه!؟
+یه سری هم به این پست خفن بزنید:
+عنوان:Fou-Shahin Najafi